ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

برای سجادهای سرزمینم

همیشه 

وقتی به انتهای حکیم غرب میرسیدیم، سر چراغ قرمز بلوار تعاون، همون چند ثانیه توقف، دو سه تا بچه گل به دست رو به سمت ماشینها می کشوند. شاید خیلی از این بچه ها ـ به خاطر نوع زندگی و تربیتشون ـ بچسبند به ماشینها و با اصرار بخوان ازشون گل یا چیزهای دیگه خریداری بشه.  

ولی این یکی دو تا بچه، خیلی آروم بودند همیشه. یکی شون به زحمت سرش از شیشه ماشین بالاتر بود. پیش اومده بود ازش گل بخرم.  

چون عادت دارم شیر جعبه ای برای پسرم تو ماشین بذارم، گاهی بهش شیر میدادم. 

کم کم باهاش دوست شدم.  

یه بار به خودم جرات دادم و اسمش رو پرسیدم. چشمهای سبزش از کلاه بافتنی سیاه بیرون مونده بود ولی پوستش از سرمای زمستون خشک شده بود.  

یه جفت سبزی خوشگل بهم خندید و گفت: سجاد.  

یه ماشین دیگه صداش کرد و بهش یه جعبه پیتزا داد. فهمیدم مهرش به دل خیلیها افتاده. 

شب عید، میگم اگه جایی کار می کنیم که عیدی میگیریم، یه مقداریش رو بذاریم برای عیدی دادن. همه اون عیدی مال ما نیست. به عنوان انعام، عیدی، هدیه، سوغات یا هرچی، مقداریش رو بدیم که بازم بهمون برگرده. که حالمون رو خوب کنه و فضای عید، بهاری تر بشه.  

مدتها بود تصمیم داشتم برای سجاد عیدی بخرم. اینا نوعا لباسهای دست دوم می پوشند. 

چند روز پیش ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بخرم. 

دعا کردم ازم لپ تاپ و گوشی نخواد. 

اون دو تا سبزیا دو سه بار پلک زد و گفت: شلوار... شلوار میخوام. 

گفتم چند سالته؟  

نه سال. 

چراغ سبز شد و زود ازش یه دسته گل فرزیا خریدم و راه افتادم. 

دیروز صبح شلوار رو گذاشتم تو یه نایلون تبلیغاتی و عصر که  برمیگشتم خونه، قبل از چراغ قرمز، خدا خدا میکردم چراغ قرمز باشه و وایسیم. 

با چشمم دنبالش گشتم و ندیدمش.  

همسرم گفت: اونور هستند. 

دیدم درسته. پشت چراغ قرمز اون سمت، دو کپه گل، از لابلای ماشینها حرکت می کنند.  

رفتیم به سمتشون. ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم. صدا کردم:  

سجااااااااااد! 

یه پسر بزرگتر که سجاد نبود دوید طرفم. معذب شدم. با خودم گفتم این که سجاد نیست. 

یه پسر کوچیکتر هم دنبالش. 

سجاد بود. 

تازه اونجا فهمیدم این دو تا چقدر شبیه هم هستند. به سجاد گفتم: ببین اندازه ته؟ 

برام مهم بود کاغذ بارکد شلوار رو ببینه. که بدونه شلوار نو هست و واسه اون و مخصوص خودش خریداری شده.  

شلوار رو از کمرش گرفتم و هرسه تا کلمه مونو تا پاچه شلوار پایین آوردیم ببینیم اندازه است یا نه. 

پسر بزرگتر گفت:اندازه است.

سبزیا دوباره به روم خندید. 

برخلاف اونچه که فکر میکردم، پسر بزرگتر نگفت پس من چی، چرا برای من نخریدی. 

خودم دوباره معذب شدم. ازش یه دسته گل فرزیا خریدم.

کاشکی برای اینم می خریدم. خب نمیدونستم. میرم یکی هم برای این برمیدارم.  

دو بار به دو تا سجاد عیدی میدم. دوبار حال خودم خوب میشه و دوبار میشم کارگزار خوب خدا. من میشم دستهای خدا.  

ممنون خدا جون که این فرصت رو بهم دادی. 

به همسرم گفتم: الان بریم شلوار رو بخریم. گفت: فردا میخریم. چه عجله ایه. 

گفتم: شاید تا فردا مردم.  

همیشه عجله دارم. همیشه میگم شاید دیر بشه. شاید فردا نباشم، شاید فردا نباشه، شاید فردا.....بعدا....... 

یه روز زودتر خوشحال بشه، بهتره. خبر خوب رو زود بدیم، خبر بد رو دیر.

امروز شلوار برای برادرش میخرم.  

یادم باشه به حرف خانم مظفری عزیز هم گوش بدم و هممممممیشه یه چیزی تو ماشین براشون داشته باشم.  

عصرها پشت چراغ قرمز تعاون، دو تا پسر کوچولو نباید کار کنند ولی کار می کنند. باید درس بخونند ولی درس نمی خونند. باید تو کوچه بازی کنند ولی بازی نمی کنند. باید بچگی کنند ولی بچگی نمی کنند. 

بذار یه پراید سفید عصرها بیاد و یه مهربونی کوچیک براشون داشته باشه. میوه، لقمه، کیک، مهربونی، سلام،....

اینهمه روزگار از ما می کنه، بذار ما به خودمون اضافه کنیم.  

دو تا ستاره دریایی عصرها خوشحال بشن، خودش خیلیه. 

همین

ابوالفضل نازنینم

بوالفضل در بیمارستان طبی کودکان بستری ست
بهترین هدیه برایش دیدن روی ماه شماست
هر روز ، ساعت ملاقات سه تا چهار
در غیر از،این ساعت هم میتوانید برای ملاقات تشریف بیارید
انتهای بلوار کشاورز، بیمارستان طبی کودکان، ساختمان شماره یک، طبقه اول، بخش خون، اتاق هشت، ابوالفضل احمدی