ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

نهمین داستان ستاره های دریایی

این خاطره توسط دختر آقای انتظاریان نوشته شده. یه دخترخانم ده ساله: 

 

ادامه مطلب ...

دست خدا ـ سروده آقای محمدرضا انتظاریان

تقدیم به کودکان بی سرپرست ایران: 

 

به نام خالق کون و مکانها
همان پروردگار جسم و جانها
خدای خالق عشق و رهایی
خداوند  دل هر کربلایی 

 

ادامه مطلب ...

متن قشنگ خانم مریم مظفری پور ـ نصیرآباد

طلوع بی نشانها
سرای مهر
اولین نگاه

اینجا چقدر سرد است,لباسهایم آنقدر گران نیست که باد اینهمه تقلا برای بردنش میکند, بهتر است به داخل بروم, به کنار پله ها, همان جایی که ماهیها بیخبر از سرما بازی میکنند
"از این طرف سوار شید"
دیگر مجال رفتن به داخل نیست. مینشینیم. ماشین خیابانها و کوچه ها را بدون هیچ دقتی میرود. من مطمئنم اگر راننده ای هم فرمان آن را نچرخاند خودش خوب میداند از کدام کوچه بپیچد و از کدام پل بالا برود, تا به حال حسرت این را نخورده بودم که کاش یک ماشین بودم,که امروز خوردم, عاقبت هم به دیواری چسبید و از آن پیاده شدیم.همان باد اینجا هم می وزید, عصبانی تر, آنقدر که خاک را از زمین بلند میکرد و مشت مشت به اطراف می پاشید.
"در بازه بفرما تو "
وارد حیاط شدیم, بچه ها مشغول تاب بازی بودند, پشت سرشان, بوته های رز, پر از گلهای سفید بود, به یک گام وارد بهار شده بودیم. اثری از باد و سرما نبود, نمیدانم گرمای سیگار لای انگشت مادر مهربانو بود یا لبخند دهان بی دندان مادر ابوالفضل, شاید هم سرما با دیدن اینهمه لباس آستین کوتاه و آستین بلند برتن سروش, جرات آمدن به این حیاط را ندارد, هر چه هست داخل این سرا بهار است.
"این طبقه هنوز نیمه کاره ست, پول کم داریم, فقط پایین رو درست کردیم, اینجا قراره بشه شیرخوارگاه, اینجا خوابگاه دانشجوها, اینجا هم مددکاری, اگر درستش کنیم میشه خونه دخترای خدا "
نفس عمیقی کشیدم, بوی آبگوشت می آمد, یکی از دختران خدا غذا میپخت, زیر لب گفتم:مبارک باشه, درست شد.....
از پله ها پایین آمدیم, بادبادکی در حیاط بود, سرش در زمستان آن بالا و نخش در دستهای مادر مهربانو, به خودم که آمدم مهربانو در آغوشم بود, زنی که نامش را نمیدانم و یک پایش میلنگید خندید و گفت:مامان درون کودکش گل کرده, مهربانو خندید, شاید به این جمله جدید, منهم خندیدم, اما نه به این جمله
"تا نیم ساعت دیگه میریم"
ما که تازه آمده ایم, باید برویم؟ به کجا؟ آن بیرون زمستان است, باد می آید, چرا سرا را با بهار و رز سفید و مهربانو و ابوالفضل و بادبادک بگذاریم و به زمستان برویم....
"هرکس باید یه گوشه کارو بگیره تا اینها راحت این دوره رو طی کنن, من نمیگم تو چیکارکن, اومدی, خودت همه چیزو دیدی, خودت بگو جات کجاست, کجا وامیایستی و کمک میکنی....."
بیرون از سرا زمستان است, باد سردی هم می آید, اما لباسهای من گرم است, میتوانم جای خالی را پیدا کنم.....
 مریم مظفری پور

طلوع بی نشانها

دلم نیومد نوشته ناب خانم مظفری پور رو براتون نذارم. 

حتما بخونیدش: 

 

ادامه مطلب ...

شال و کلاه هایی که با پول و عشق واریزی عزیزان خریداری شده

سلام خدمت همه عزیزان 

خب، یه سری مهربونی کردند و چون امکان بافت شال یا حتی ارسالش رو نداشتند، وجه رو به حساب آقای انتظاریان ریختند و ایشون زحمت تهیه اش رو کشیدند. 

 

ادامه مطلب ...