ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

سومین داستان ستاره های دریایی

زنگ تفریح تمام شده بود و بچه ها سر کلاس برگشته بودند. بی هدف قدم می زدم. افکارم بسیار پریشان بود وحتی گذشت زمان را هم حس نمی کردم . قلبم از شدت ناراحتی می خواست سینه را بشکافد و بیرون بزند. صحنه ای که دیروز دیده بودم، بسیار ناراحت کننده ورنج آوربود .حتی یک لحظه هم از جلو چشمانم کنار نمی رفت .  

 

دائم با خودم می گفتم  آخر این چه زندگی است؟ چرا باید عده ای  از شدت سیری و وفور نعمت، مثل پادشاه زندگی کنند و عده ای دیگر....  

باز هم صحنه دیروز جلوی چشمم مجسم می شد. مغزم داشت سوت می کشید. هرلحظه آن چشمهای قهوه ای وقشنگ که از شدت مظلومیت می درخشید؛ جلو چشمم بود.  

در مدرسه ای که دویست سیصد متر با آموزش وپرورش مرکز یک استان فاصله نداشت، باید هرروز شاهد این نابسامانی ها بود ودم بر نیاورد.
روز قبل طبق عادت همیشه زنگ تفریح در حیاطط مدرسه با بچه ها قدم می زدم و آنها مثل حلقه گل دورم را گرفته بودند و بازی وشیطنت می کردند. هر کس خوراکی اش را تعارف می کرد. یکی نان وماست خشک (به قول بجنوردی ها نان  و دوراق) را نصف می کرد که با هم بخوریم. یکی لواشک وقره قروتش رو به زور به من می داد و...... خلاصه این دوستان کوچولوی بی شیله پیله داشتند محبت خودشان را خالصانه و بی شائبه به من ارزانی می داشتند. اما من نمی توانستم پاسخ این همه خوبی را بدهم.
لحظه ای متوجه پسر کوچکی در گوشه ای از حیاط شدم و توانستم خودم را از حلقه محاصره گلهای باغ نجات بدهم. پسر کوچولوی کلاس دوم. اسم زیبایی داشت اما به دلیل مسائل انسانی نمی توانم اسمش را بگویم. می دانستم پدرش فوت کرده و مادرش به سختی روزگار می گذراند.
سر ووضعش اصلا مناسب نبود. اما لبخند ملیحش مملو از محبت بود و می شد امید را در عمق چشمانش دید. به طرفش رفتم. متوجه شد و دوان دوان به طرفم آمد. چیزی دردستش بود و گازش میزد. از شدت گاز زدنش معلوم بود که خوراکی بسیار سخت وشکننده ای است.  

به آرامی به او گفتم: «چی داری می خوری پسرم؟»
از چیزی که دیدم . دلم لرزید. نان خشک کپک زده ای که با مداد قرمز رنگ شده بود.
پسر رو به دفتر مدرسه بردم. گفتم :«پسرم چرا این نان را می خوری؟ چرا با مداد قرمزش کردی؟»
جواب داد:« آقا اجازه ،مادرم سه روز است که مریض است و سرکار نرفته . در خانه نانی برای خوردن نداشتیم. خیلی گرسنم بودم. دیدم بچه ها از این نانهای قرمز می خورند. من هم دلم خواست از این نانها بخورم. (منظورش نان و رب بود.) 

*********** 

این داستان به گوش یکی از پزشکان عزیز و متعهد شهر رسید و ایشان از آن زمان تا به حال ـ که شش سال می گذرد ـ تقبل کرده اند که هفته ای دو روز به بچه های این مدرسه (جواد الائمه) و سه مدرسه دیگر صبحانه بدهند. عدسی، نان و پنیر و گردو یا هر چیز دیگری. 

با محبت این پزشک عزیز، ستاره های دریایی لااقل هفته ای دو بار صبحانه ای برای خوردن دارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.