ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

چهارمین داستان ستاره های دریایی

استرس داشتم. ضربان قلبم خیلی تند شده بود. ماموریت خیلی دشواری به دوشم گذاشته شده بود. در فکرم هزار راه رفته و نرفته را بررسی می کردم. نمی دانستم چطور با این مساله برخورد کنم. چون به نوعی کار پلیسی بود . 

به هر حال خودم را به خدا سپردم و وارد خیابان مورد نظرر شدم. محله ای فقیر نشین که انواع بزهکاری ها در آن وجود داشت. همه به من به چشم یک بیگانه نگاه می کردند. چون نوع رفتار وگفتارم متفاوت بود. تصور می کردند که من افسر تجسس اداره آگاهی و یا...... هستم. برای همین هم با من همکاری نمی کردند.  

 

 دبیرستانی که آن اتفاق درش افتاده بود، در همین محل قرار داشت. و کار به  پلیس و دادسرا و.... کشیده بود. من پرونده را در شورای مدرسه مطرح کردم. .عده ای از اعضا معتقد بودند باید با قوای قهریه برخورد شود تا دیگر شاهد چنین رخدادهایی نباشیم. اما من ونمایندگان اولیا اعتقادی به برخورد قهر آمیز نداشتیم و از جناب فرماندار یک هفته مهلت خواستیم تا موضوع را بررسی کرده و در جلسه بعدی شورا پس ازارائه گزارش کتبی ما  شورا در این خصوص تصمیم گیری کند. به همین دلیل بنده این مسئولیت را پذیرفتم. چون هنوز هم معتقد بودم با روشهای مسالمت آمیز نیز می توان این مساله را حل نمود.

به هر حال داشتم پیاده در محل قدم می زدم و از کسبه  نشانی فرد مورد نظر را می خواستم. همگی از دادن نشانی طرفه می رفتند. در ابتدا احساس کردم طرف فرد خیلی خطرناکی است که اهالی از اون می ترسند و حاضر نیستند نشانی خانه اش را به من بدهند. حدودا یک ساعت در خیابان گشتم تا این که یکی از دانش آموزان دبیرستان مرا شناخت. اول فکر می کرد که برای پیدا کردن مخفیگاه فرد مورد نظر دارم دنبالش می گردم. اما پس از جلب اطمینان وی و اینکه فهمید من فقط می خواهم با او و خانواده اش صحبت کنم، مرا تا جلو درب خانه فرد مورد نظر مشایعت کرد.

رنگ رخساره خانه نشان از سر درونش داشت. یک خانه کاه گلی که قسمتی از دیوارش ریخته بود و یک لته در، به شدت زنگ زده و خراب بود. کوبه در را زدم. پس از مدتی پیر زنی در را باز کرد. چادرش وصله دار بود و مانتو به تنش زار میزد و مشخص بود اهدایی کسی است.

پیرزن در ابتدا ترسید. شاید حوالی هفتاد سال سن داشت. جعبه شیرینی را که از دستم گرفت ،کمی خیالش آسوده شد.

پسری که همراهی ام می کرد خطاب به او گفت:

«مادر جان نترس،  مامور نیستند. آقای انتظاریان رئیس انجمن اولیای دبیرستان ما هستن. نگران هیچ چیز نباش.»

پیر زن نفس راحتی کشید و رفت شوهرش که در خانه کناری مخفی شده بود را آورد. باهم روبوسی کردیم و در کنارش نشستم. برخلاف آنچه که از دیگران شنیده بودم ،مردی بسیار ساده و با وقار بود که سختی های روزگار کمرش را خم کرده بود. پس از این که مطمئن شد من پلیس و یا مامور جلب نیستم، داستان زندگیش رو برایم تعریف کرد.

او وهمسرش در ابتدای زندگی در خانه یکی از ثروتمندان شهر کارگری که چه عرض کنم؛ بردگی می کردند. و ارباب آنها را مجبور به هر کاری می کرد تا این که یک روز هر دوی اینها به جرم حمل ساک ارباب که پر از مواد مخدر بود، دستگیر و راهی زندان می شوند. چون کسی را نداشتند که ازشان دفاع کند و در بازجویی ها هم صاحب مواد همه چیز را منکر می شود؛ هر دو نفر به پنج سال حبس محکوم می شوند. در آن زمان همسر این آقا دانش آموز مورد نظر ما را باردار بوده و فرزند آنها که پسر بود در زندان به دنیا می آید.

پدر داستان زندگیش را می گفت و می گریست. و من که سعی می کردم بغضم رافرو بخورم. ازش خواستم به دنبال پسرش برود و او رو پیش من بیاورد. ابتدا مادر از ترس گیر افتادن به دروغ می گفت «پسرم فرار کرده و با دوتا دوست دیگه اش تهران رفته.» اما همکلاسیش که بامن همراه شده بود،  گفت : « من دیدم که نیم ساعت پیش به خانه آمد!»

مادر که چاره ای جز تسلیم نداشت،  التماس می کرد که جای پسرش را به کسی نگویم چون ازطرف دادسرا برای اون و دونفر از همکلاسیهاش حکم جلب سیار صادرکرده بود.

فکر می کردم با یک آدم قداره کش قاتل بالفطره روبرو خواهم شد اما تصویر دیگری در برابرم دیدم. دستان در اثر جوشکاری سوخته بود و یک بازویش که آهن رویش افتاده بود، بی حس شده و از کار افتاده بود.  

شناختمش؛ خودم چندین با ر توسط پسرم لباس برایش آورده بودم . یکی از دانش آموزان همان دبیرستانی بود که به جرم خسارت به اموال عمومی و ایجاد مزاحمت برای مسئولین دبیرستان به همراه دو دوست دیگرش ـ که آنها هم شاگرد کارگاه جوشکاری بودند ـ تحت تعقیب بودند. از دبیرستان اخراج و مجبور شده بودند برای امرار معاش به عنوان  شاگرد مغازه جوشکاری با دستمزد بسیار کم کار کنند.

داستان این بود:

در یکی از روزها که کلاس مورد نظر دبیر نداشت، این سه نفر در حیاط دبیرستان مشغول توپ بازی بودند که یکی از کارکنان  از آنها می خواهد بازی نکنند چون برای کلاسهای دیگر مزاحمت ایجاد می شود. بچه ها هم قول می دهند که آرام بازی کنند. بر حسب اتفاق در حال بازی، توپ به پنجره  یکی از کلاسها می خورد وشیشه را می شکند. برای بار دوم کارمند مورد نظر با عصبانیت سرمی رسد و توپ را به زور از انها می گیرد. که منجر به درگیری لفظی این سه نفر با کارمند آموزشگاه می شود و از والدین آنها می خواهند که مدرسه بیایند. به غرور این سه نفر برمی خورد و از آن زمان ترک تحصیل کرده و چند روزی مبادرت به شکستن شیشه های دبیرستان می کنند. اما از طرفی چون دلشان برای دبیرستان تنگ شده بود هرروز موقع تعطیلی می آمدند جلو درب دبیرستان می ایستادند تا دوستانشان از کلاس بیرون بیایند و آنها را ببینند.

با هرسه نفر آنها ملاقات وصحبت کردم و قول دادم رضایت آموزش وپرورش را بگیرم؛ مشروط به این که هرسه ی اینها به دبیرستان برگردند و تحصیل را ادامه بدهند.

گزارش را با هماهنگی دکتر حاج طالبی یکی از نمایندگان اولیا تنظیم و خدمت فرماندار بردیم. باهماهنگی دادستان قرارمنع تعقیب صادر و در جلسه شورا علیرغم مخالفت شدید بعضی از مسولین آموزش وپرورش،  به دستور فرماندار صورتجلسه اعلام رضایت تنظیم و به ادسرا اعلام شد.

حالا بیش از هفت سال از آن زمان میگذرد و هرسه دانش آموزی که می رفت مهر اراذل و اوباش به پیشانیشان بخورد، ادامه تحصیل داده و ازمهندسین موفق و خوبی شده اند که خانواده تشکیل داده و زندگی سالمی دارند و چون خودشان درفقر بزر گ شده اند، و درد گرسنگی را چشیده اند، خدمات خوبی به جامعه ارائه می کنند.

و به این ترتیب خداوند سه ستاره دریایی دیگر را هم با دست غیبی خود نجات داد.


نظرات 1 + ارسال نظر
لی لا شنبه 13 آذر 1395 ساعت 14:37 http://lilaliana.persianblog.ir

آقای انتظاری ...عمرت پربرکت باد!!!

ممنون عزیزم. پیغام شما رو به ایشون میدیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.