ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

پنجمین داستان ستاره های دریایی

همیشه می خندید شاداب و پر نشاط ؛ حضورش در مدرسه به بچه ها ی دیگه انرژ ی می داد.هرروز اول صبح  همینکه وارد مدرسه می شد، اول در دفتر را باز می کرد به همه معلمین سلام می داد و بعد  اجازه می گرفت وبه کلاس می رفت. هیچ وقت غیبت وتاخیر نداشت . به گفته معلمش خیلی با هوش و درسخوان بود. همیشه در این فکر بودم که برای یک بار هم که شده یک جورایی  والدینش را به مدرسه دعوت کنم . اما هربار طفره می رفت. عزت نفس بالایی داشت و هیچ وقت نمی خواست مردم از مشکلاتش با خبر شوند. 

 

 دریکی از شبهای سرد زمستان برای خرید مایحتاج خانه به یکی از خیابانهای مر کزی شهر رفتم. همینطور که چشم می گرداندم تا جنس مورد نظرم را بیابم، در یخبندان و هوای برفی پیاده رو چشمم به کودکی افتاد که دستگاه وزن کشی گذاشته بود و باصدایی لرزان مردم رابرای وزن کشی دعوت می کرد. صدایش به گوشم خیلی آشنابود نزدیکتر رفتم.  

همان چهره  بود که این بار شادابی در آن دیده نمی شد. دستانش از شدت سرما مثل لبو سرخ و بی حس بود. مقداری برف روی شانه وسرش نشسته بود و سفیدش کرده بود. 

 خیلی تعجب کردم و مقابلش ایستادم. اول مرا نشناخت. با همان صدای یخ زده گفت: 

«آقا بیاین بالای ترازو تا وزنتونو بگم.»  

من هم رفتم روی ترازو و پس از وزن کشی گفتم :« نشناختی؟»  

سرش را بالا گرفت و فورا خودش رو جمع کرد و با خجالت گفت : 

« آقای انتظاریان ؟ ببخشید نشناختم.»
« پسر جان توی این سرما اینجا چکار می کنی؟»
«امروز خیلی کم کار کردم .می خواستم برای خواهرم که کلاس اول استف یک بسته مداد رنگی دوازده تایی بخرم ولی هیچ کس حتی خودشو وزن نکرده.»
«خواهرت کجاست ؟»
آب دهانش را قورت داد و گفت: 

«اجازه، خواهرم چند روز است که مریض است و نتوانسته مدرسه برود.»
گفتم:
«پاشو؛ پاشو بریم برای خواهرت مدادرنگی بخریم ببر بهش بده!»
-«نه آقا، من به شما بدهکار می شوم.»
«بدهکاری کدام است؟ من هدیه می دهم.»
یک بسته مدادرنگی وکمی خوراکی تهیه کردم  و اگرچه نمی خواست محل زندگیش را ببینم ولی با لاجبار به خانه اش رفتم . آلونک بسیار کوچک که به خرابه بیشتر شبیه بود تا خانه.  برق ، آب و گاز نداشتند وپسر با ابتکار خود یک بخاری چوبی ساخته بود.  

خیلی دلم گرفت. دختر ناز کوچکی که در تب می سوخت و حالش خراب بود در رختخواب خوابیده بود و هزیان می گفت. اما همسایه مهربانی داشت که بالای سرش بود و به او رسیدگی می کرد. کمی پول به زن همسایه دادم و از او خواستم هرچه زود تر دخترک را به درمانگاه محل برساند. از والدین آنها جویا شدم . هردو به جرم اعتیاد به مواد مخدر در کمپ ترک اعتیاد به سرمی بردند و گویا در اثر اعتیاد به ماده مخدر شیشه قوه عاقله را از دست داده بودند.
پس از رساندن کودک به درمانگاه و سپردن آنها به همسایه راهی منزل شدم. ازخودم خجالت می کشیدم که من شب را با شکم سیر درجای گرم و نرم به صبح برسانم و دانش آموزم.........
صبح اول وقت موضوع را با همکاران در میان گذاشتم و قرار شد از بهزیستی کمک بگیریم. از مربی ورزش هم خواستم که استعداد ورزشی اورا کشف کند.
پس از مدتی پسرک مظلوم و دانش آموز خوب مدرسه دریکی از ورزشهای رزمی تمامی مقامهای اول آموزشگاهی و باشگاهی شهرستان واستان را ازآن خود کرد و به مقام دوم کشوری مسابقات باشگاهی رسید. و با هماهنگی بهزیستی سرپرستی این خواهر وبرادر به یک خانواده خوب ومتدین سپرده شد.
همیشه باخود می گویم : دخترکان کبریت فروش در جامعه ما متاسفانه خیلی زیاد هستند وما آنهارا فراموش کرده برای فرزندان خود داستان دخترک کبریت فروش اندرسن را تعریف می کنیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
بینام یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 14:07

سلام آشتی جان
یه پیشنهاد. تو خواننده ای زیادی داری. بالای هزار تا...حالا اگه بیای یه فراخوان بدی...برای بافت شالگردن کلاه چی میشه....صد ...پنجاه یا اصلا بیست تا ازین خوانندهات...بیان وبا کامواهایی که تو خونه دارند..شال گردن و کلاه بچه گونه ببافنند...خودش کلی میشه...
من حاضرم صبح تا شب یه روز یه جا بشینم بیان شالهای بافته شده رو بدند و بفرستین برای بچه ها...
من و همکارام این کار رو شروع کردیم...زمستون هنوز شروع نشده...هنوز وقت داریم..
اگه صلاح دیدی پیشنهاد بده..

سلام
ایییییییینقدر پیشنهادت قشنگ بود که تصمیم گرفتم تو وب بذارمش. تو کانال هم میذارم و حالا نظر سنجی کنیم ببینیم چند تا می تونیم جمع کنیم.

نسیم یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 09:50 http://nasimmaman

خدا خیرتون بده

خدا به همه خیر بده.

لیلابانو یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 00:24

چقدر قشنگ بود‌.آفرین به آقای مدیر .خدا قوتتون بده

قربونت عزیزم. خدا به همه قوت بده.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.