ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ششمین داستان ستاره های دریایی

پدر خیلی مضطرب وناراحت بود. ازشدت اضطراب وناراحتی دست وپایش می لرزید. منتظرم بود تا  از کلاس خارج شوم . در آن سال پایه سوم را برای تدریس برداشته بودم. بچه های سوم ، اول خوش زبانی و شیرین کاریشان بود . خیلی دوست داشتم با آنها هم باز ی شوم وبه قول روانشناسها کودک درونم زنده شده بود. بعد از هفده سال خدمت در روستا، اولین سالی بود که در شهر و درکنار دانش آموزان یکی از مناطق محروم شهر بودم.

  
از پله های طبقه دوم که پایین می آمدم او را در کنار پدرش  ودرحالی که به پاهای او محکم چسبیده بود، دیدم. پس از سلام و احوال پرسی مدیر مدرسه فرمودند:« آقای انتظاریان معلم پایه سوم ایشان هستند.»
پدر که گویی دنیا را به او داده بودند مرا در آغوش گرفت و با حالتی که نشان از یاس ودرماندگی داشت گفت:  

« آقا لطف کنید وشما دیگر این پسر مرا بپذیرید. طی این یک ماه، این چهارمین مدرسه ای است که عوض می کنم.»
گفتم:«چرا؟»  

گفت:« هرجا می رویم می گویند پسرت خنگ است و درس یاد نمی گیرد.»
خوب ودقیق به قیافه پسرک نگاه کردم. نشانه هایی از کند ذهن و دیر آموز بودن در اون دیده نمی شد.  

خطاب به پدر گفتم: «هیچ کدام از این حرف ها که بارش کرده اید، در این پسر دیده نمیشه. فقط کمی گوشه گیراست که آن هم درست می شه. بی خودی آینده بچه رو خراب نکنید.»  

پرونده سال قبلش رو خوندم نمرات به کمی نوشته شده ومعلوم بود فقط به خاطر این که ازشرش خلاص بشوند قبولش کرده بودند. از سرو وضعشان معلوم بود خانواده فقیری هستند وآه در بساط ندارند.
پدر به شدت گریه می کرد ومی گفت انمی خواهم پسرم مثل خودم نان خشکی شود. اگه شما قبولش نکنید، مجبورم از مدرسه درش بیاورم.
با اصرار پدر و مساعدت مدیر مدرسه، پسرک رو قبولش  کردم.  روز اول را با گریه های بی امان او که آرامش کلاس را برهم زده بود، سر کردم و از پدر خواستم اجازه دهد خودم او را به خانه برسانم.
بیست روز اول را فقط با بازی گذراندم وبعضی وقت ها که خسته می شدیم کمی هم در س می دادم.  

کم کم پسرک به مدرسه علاقمند شد و احساس کرد که مشکلاتش را می تواند به من بگوید. از چهره اش سوء تغذیه و گرسنگی نمایان بود. در ابتدا بسیار گوشه گیر و منزوی وخجالتی بود اما آهسته آهسته به کلاس عادت کرد. به دانش آموزان سپردم با او  دوست شوند و در درسها هم به او کمک می کردند. اما از یک ترس پنهان رنج می برد. ترسی که قادر به گفتن آن نبود. 

گرسنگی بسیار شدید باعث لاغری و رنجوری بیش از
حدش شده بود. یک بار مواد غذایی تهیه وبه منزل بسیار مخروبه شان بردم  اما روز بعد چیزی که شنیدم بسیار اندوهگینم کرد. صاحب خانه برای گرفتن کرایه عقب افتاده اش پدر آنقدر تحت فشار گذاشته بود که مرد بینوا مجبور شده بود برای حفظ آبرو مواد غذایی رابفروشد و پول کرایه خانه را جور کند.
دو روز بود که پسر سرکلا حاضر نمی شد. علت را جویا شدم. بیمار بود. باهماهنگی مدیر به خانه شان رفتم. پسرک مظلوم ما به دلیل گرسنگی بیش از حد از حال رفته بود. داشتم از خودم واین جامعه ای که در آن زندگی می کنم بیزار می شدم.
پدر ومادر هردو با مدرک دیپلم مجبور به جمع آوری آشغال شده بودند. با یکی از دوستانم که آشپزخانه داشت صحبت کردم. از دو روز بعد پدر ومادر دانش آموز هردو در آشپزخانه به صورت تمام وقت مشغول به کار شدند.
پسرشان هم به زندگی امید بیشتری پیدا کرد و  به یکی از دانش آموزان خوب ودرسخوان کلاس تبدیل شد.
او اکنون بعد ازگذشت یازده سال حالا خودش کارمند یکی از بانکها شده و زندگی خوبی دارد.
بازهم می گویم دست خدا بالاترین دست هاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.