ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

هفتمین داستان ستاره های دریایی

پدرش را اصلا ندیده بودم . موقع ثبت نام هم یک خانم که خود را مادرش معرفی کرده بود کارهای ثبت نام را انجام  داده بود. البته چون پرونده اش کامل بودموظف به ثبت نام بودیم. همیشه چکمه می پوشید و صبح با تاخیر به مدرسه می آمد.   

 

 

لباسهایش یک رنگ و یک شکل بود وبه جای کیف، وسایلش را داخل کیسه ای که خودش درست کرده بود می گذاشت. چهره ای سبزه وآفتاب سوخته، بدنی لاغر و عضلاتی قوی اما کوچک، چهار چوب کلی جسمش را تشکیل می داد.
از وضعیت پرونده اش معلوم بود که با وضعیت درسیش لب مرزی است و با کمک و ارفاق پایه دوم را به اتمام رسانیده و به زور خودش را بالا کشیده است. به معلمش توصیه کردم کمی بیشتر با او کار کند.
هرچه هوا سرد تر وروزها کوتاهتر می شد، به مقدار تاخیر ها و دیر آمدنهای او  هم اضافه و از حضور به موقع در کلاس درس کاسته می گشت. هرچه سعی کردم با پدرش ملاقات کنم، موفق نشدم. خودش می گفت پدر ندارد؛ اما دوستان و همکلاسیهایش می گفتند پدرش را دیده اند!
بوی تند عرق بدن و پایش همه جارا پرکرده بود و معلوم بود دو یا سه ماه است که حمام نرفته و  تنش با آب آشنا نشده است. ازمعلمش خواستم درباره محل زندگی او برایم تحقیق کند. فقط این را می دانستم که از راهی نسبتا دور می آید. به نشانی که در زمان ثبت نام به ما داده بود مراجعه کردم. اما ظاهرا دیگر در آن محل زندگی نمی کرد. 

 به هرحال مشخص بود که خیلی زندگی مشقت بار و رنج آوری را تحمل می کند.
یک روز اتفاق جالبی افتاد که سخت تحت تاثیر قرار گرفتم. زنگ دوم زده شده و همکاران سر کلاس بودند. پدر یکی از دانش آموزان پایه پنجم را به مدرسه خواسته بودم تا گلایه معلم مربوطه را در خصوص بی انضباطی و بد اخلاقی فرزندش به او گوشزد کنم. مردی میانسال با چهره ای تکیده و کمرخمیده و دستانی زمخت که قیافه ای بسیا ر عبوس و گرفته داشت، وارد دفتر شد. معلوم بود که در خانه خیلی خشن است. دانش آموز مورد نظر را خواستم و در مقابل پدرش از او علت بی انضباطی و بد اخلاقی را خواستار شدم.
ابتدا پدر که گویی چهره پسر برایش نا آشنا بود ازاو پرسید:
«اسمت چیست؟ از کدوم زن من هستی؟؟!!»
خیلی جالب بود. پدری که پسرش را نمی شناخت!
پسر خودرا کامل به پدر معرفی کرد.
پدر گفت: «برادر دیگری هم در این مدرسه داری؟»  

پسر دقیقا اسم دانش آموز مد نظر مرا به زبان آورد. تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است وحلقه مفقوده ماجرا برایم کشف و گشوده شد. پدر قصه ما دستفروش بود وسیزده زن و نزدیک به سی وشش و یا هفت بچه داشت که فقط پنج تا از آنها را می شناخت. مابقی نیز از وجود چنین پدری خبر نداشتند. بیشتر زنان این مرد با کارگری در خانه مردم روزگار می گذراندند و به قول خودشان فقط به خاطر این که حرف و حدیثی پشت سرشان نباشد، سنگینی نام مردی را در شناسنامه تحمل می کردند.
از محل زندگی آنها که جویا شدم، یک حیاط خرابه بزرگی بود که شبها را در آن به صبح می رساندند. به هرحال چون شرع واخلاق اجازه نمی داد که  در زندگی خصوصی مردم کنکاش کنم، بیشتر از این وارد جزئیات زندگیشان نشدم. فقط می خواستم دست دانش آموز مورد نظر را بگیرم. اما قسمت ناراحت کننده داستان اینجا بود که  فهمیدم پسرک مورد نظر ما در نگهبانی یکی از گورستانها که در پنج کیلو متری شهر قرار دارد، زندگی می کند. این جریان مرا سخت برآشفته کرد. به هر دری زدم که بتوانم لااقل کاری بکنم که  محل زندگیش را تغییر دهم؛ هیچ کس وهیچ ارگانی مسولیتش را قبول نکرد. به هرحال از بهزیستی خواستم لطفی در این خصوص بکند.
این پسرک فقیر بی خانمان تا زمان  اتمام امتحانات شهریور در یکی از مراکز بهزیستی نگهداری می شد و با تلاش همکارانم توانستیم تا پایان همان سال با همکاری خیرین لباس، نوشت افزار، غذا و محل نگهداریش را تامین کنیم.
اما متاسفانه سال بعد این ستاره دریایی عزیز بنا به حادثه تلخی فوت کرد و نتوانستیم او را به دریا بگردانیم!

نظرات 1 + ارسال نظر
آناهیتا شنبه 20 آذر 1395 ساعت 17:12

با سلام.والله اول از همه اون اقای پدر باید تحت درمان و روانکاوی قرار میگرفتن.واقعا خیلی جای تاسف داره که علاوه بر فقر مادی فقر فکری انقدر و به این شدت دیده میشه

سلام. فقر فرهنگی خیلی بدتره.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.