ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

ستاره های دریایی

با پرداخت ماهانه ده هزار تومان می توانیم یک ستاره دریایی را نجات دهیم و به دریا بازگردانیم. وعده ما، اول هر ماه. بسم الله

هشتمین داستان ستاره های دریایی

مدرسه بسیار شلوغ و دانش آموزان سخت در جنب وجوش بودند. عده ای از ذوق سر ازپا نمی شناختند. 

روز، بسیار روز دل انگیز و گرمی بود. البته این گرمای محبت و دوستی بود که اندک برف باریده در سرمای بهمن ماه را ذوب می کرد. من هم در این گرمای شور ونشاط خودم را به امواج خروشان سپرده بودم و لذت می بردم. 

آری امروز هم لطف و بزرگواری خیر اصفهانی شامل حال من و بچه ها شده بود.  

 

 صدای ترق و تروق بشقاب و قاشق بچه ها فضای مدرسه را پر کرده بود و با زبان قشنگ کودکانه و از عمق قلب صافشان فریاد می زدند: 

«آخ جان! امروز هم پلو با گوشت داریم.» 

 انگار در میا ن ابرها پرواز می کردند. نوعی شور و نشاط که زمینی نبود آسمانی هم نبود. شاید دریایی بود؛ از جنس خودشان، از جنس ستاره های دریایی! اصلا آنقدر زیبایی در فضا موج میزد که قابل توصیف نیست. خودم هم همین حال را داشتم . از اذان صبح که کلی با خدای خودم خلوت کرده و راز دلم را گفته بودم برخلاف سنگینی جسم خاکی؛ سبکبارتر از ابر ها در آسمان پرواز می کردم. نمیدانم این دو قاشق غذا چه حکمتی داشت که این همه در دل ما شوق پرواز و آسمانی شدن ایجاد کرده بود.
پسرک، دائم به دست و پایم می پیچید و پشت سر هم می پرسید:  

«اجازه، کی غذا را می آورند؟ خیلی گرسنه ام!»  

لحظه ای به چهره معصومش نگاه کردم. صداقت مثل باران بهاری از غبار مظلومیت نشسته برآن بر زمین تشنه قلبم می بارید. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:  

«جواد جان عجله نکن! تا ظهر هنوز خیلی مانده!»
دانش آموزان شیفت دخترانه هم از راه رسیدند و صفها تشکیل شد. رنگین کمانی از لباسهای فرم دخترانه و پسرانه. به دلیل کمبود جا مجبور بودیم سفره ناهار را در مسجد همجوار مدرسه پهن کنیم. به همین دلیل هم از دانش آموزان می خواستیم با آرامش و به صف به سمت مسجد حرکت کنند.
بچه ها یک به یک مانند ستارگان کهکشان راه شیری زنجیر وار به سمت مسجدحرکت کردند. در چهره جواد، این دانش آموز با اخلاق پایه سوم، امروز نوعی انرژی خاص موج می زد. گویی قرار بود اتفاق قشنگی برایش رخ دهد.
ناهار را خورده بود و به درب منزل رسیده اما دودل بود. از یک طرف خانواده به شدت به پولش نیاز داشت و ازطرفی صاحب آن شخص دیگری بود. درخششش چشم هر بیننده ای را کور می کرد و و شعله های دلرباییش دل هر نیازمندی رابه آتش می کشید.
هنوز مدرسه را ترک نکرده و مشغول جمع و جور کردن وسایل آشپزخانه بودم. حتی یک لحظه هم صورت معصوم جواد رحمانی از ذهنم پاک نمی شد. خانواده اش را کاملا می شناختم. علیرغم فقر مادی، صفاتی چون درستکاری، دیانت و قناعت ،آنها را از زشتی های فقر مالی پاک کرده بود.
میدانستم امروز روز بسیار مبارکی برای من ومدرسه است. سریع گوشی را برداشتم و تمام رویداد زیبا را برای روابط عمومی اداره کل آموزش وپرورش تعریف کردم.
کمتر از بیست و چهار ساعت نگذشته بود که این خبر چون خورشیدی بر تارک خبرگذاری ها و روزنامه های استان وسایت های خبری وزارت آموزش وپرورش می درخشید:
«جواد رحمانی دانش آموز امانت دار پایه سوم دبستان حضرت جوادالائمه (ع) بجنورد، انگشتر گرانبهایی را که پیداکرده بود، به صاحبش باز گرداند.»
حال خود قضاوت کنید. 

 آ یا وظیفه مانیست که به چنین ستاره های درخشانی خدمت کنیم؟ ستاره هایی که درعین نیاز، انسان می مانند و انسانیت را یاد می دهند. 

جواد، من معلم را، دانش آموز مکتب پاکبازی خود نمود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.